الیناجانالیناجان، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

ماجرای روز 27 اسفند 91

1391/12/27 12:30
398 بازدید
اشتراک گذاری

پیشاپیش عید نوروز 92 مبارک

دیروز از سرکار که برگشتم چون بابا ناصر هم روز های آخر اسفند دیرتر میاد تصمیم گرفتم چون هوا خوبه ببرمت پارک دم خونمون دو تایی حاضر شدیم رفتیم پارک من هم عکس های از کارهایت که خیلی ختدیم  ازت گرفتم ماجرای کل را در ادامه مطلب با عکس هایش برات گذاشتم ساعت 2 ظهر بود که رفتیم ولی آفتابش زمستونی بود اذیت نمی کرد و هیچ کس هم تو پارک نبود ولی هر چند وقت یکی دو تا بچه می امدند یه خورده بازی می کردند می رفتند و تو هم خیلی ذوق می کردی که یکی می امد دنبالش میرفتی و صداش می کردی می خواستی باهاشون بازی کنی

این عکس زمانی که تازه رفتیم داخل محوطه پارک

اینجا هم خیلی سرخوشی مثلاً یه موتوری رد شد تو گفتی : موتور من تاب تاب عباسی ( داشتی به هم نشون میدادی که خیلی داره بهت خوش میگذره )

اینجا هم زمانی که بعد از یک ساعت بازی کردن برگشتم خونه و شما قهر کردی

ماجرای توی پارک را در ادامه مطلب گذاشتم

 

 

 

اینجا یه دختر کوچولو امد و هر جا میرفت شما هم دنبالش می رفتی همومن بازی رو میکردی

اون چون بزرگ تر بود تند تند بازی میکرد شما گمش میکردی  از اون بالا صدا میکردی نی نی ، نی نی یه دفعه پیداش کردی با ذوق گفتی نی  نی عینا عینا

تند تند براش بوس میفرستادی

خلاصه اون نی نی رفت یه دختر و پسر دیگه امدند رفتند تاب بازی شما از بالای سرسرها دیدیشون تندتند میومدی پایین و میگفتی نی نی ( دختر )پشر ( پسر ) واشتا ( وایسین )

اون ها یه ذره تاب بازی کردن و رفتند تا شما بیاید شما هم طبق عکس ها زیر دنبالشون رفتی تا برشون گردونی و از داخل محوطه خارج شدی

خلاصه با سرعتی که داشتی تقریباً بهشون رسیدی

 ولی من ترسیدم بری خیابون صدات کردم اصلاً هم به صدا کردن من اهمیتی نمی دادی که بالاخره یه خورده جدی تر صدات کردم ایستادی ولی خیلی شاکی

خلاصه برگشتی داخل محوطه ی بازی شروع کردی دوباره بازی کردن این هم نمونه از سرسره سواری که راضی نمیشدی از بالا بیای میگفتی من ترسید ولی این وری دوست داشتی بعد که سر میخوردی میگفتی ایبای

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)