الیناجانالیناجان، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

دندان در آوردن الینا

مرواریدهای  تو  تو در یازده ماهگی اولین دندونت را در آوردی البته به خودم رفتی که دیر درآوردی مامانی هم دستش درد نکنه برات آش دندونی پخت و منهم برات کیک خریدم رفتیم خونه مادربزرگ من، برات یه جشن کوچک با فامیل برات گرفتیم و در ضمن لباس دندونیت را مامانی به عنوان کادو دندونیت برات دوخته دست مامانی درد نکنه این همه برات لباس می دوزه  انروز هم خیلی خوش گذشت بقیه عکس های  جشن دندونیت درادامه مطلب ...
22 آذر 1391

یه بوس شکلاتی

امروز ٢٨/٠٤/٩١   میخواهم جند تا از کارهای باحال و جدیدیت را بنوسم دیشب برای اولین بار بابایی را یه بوس یا صدا کردی وقتی بوس کردن یاد گرفتی فقط لبات را می چسبوندی ولی دیشب ماچ کردی که بابایی خیلی خوشحال شد اسم بوس را گذاشت بوس شکلاتی چون خیلی بهش چسیبد . ( الینا جونم منم یه بوس شکلاتی می خوام ) ****این مطلب را جند روز بعد اضافه کردم : چند روز بعد از بوس شکلاتی مامان را خودت آمدی سه و . چهار تا بوس صدار شکلاتی کردی**** وقتی با هم سه تایی قدم زنان میریم بیرون تو دیگه خودت راه میای خلیی قشنگ راه میای یه بچه ای را هم می بینی وای میسی تا ببینی چه کار می کنه تا اون بره بعد دوباره شروع می کنی دنبال ما می آی به اطرافت خیلی توجه نشون ...
12 آذر 1391

حرف زدن عسلم و عکس ها ی مختلف در 16 و 17 ماهگی

بالاخره دندون ششم و هفتم را در ١٧ ماه و نیمگی درآوردی   الینا جونم الان ١٦ ماهه و نیمشه از یکی دو هفته پیش شروع به حرف زدن کامل تر کرده مثلاً بابا ( خیلی وقته که میگی اولین کلمه بود  ) مامان - داو ( دایی) - ایی ( علی ) - موژ  سوپر مارکت که میبینی میگی هاهام این هم تیپ پاییزی الینا در ١٧ ماهگی و بقیه عکس ها در ادامه مطلب یه عکس در ادامه مطلب از ١٦ ماهگیت گذاشتم که به صورت اتفاقی ازت انداختم که حسابی برای بابایی لوس شده بودی و یه عکس از تعداد دندان های که درآوردی گذاشتم     الینا در باغ انگور الینا و سوگند (دختر دوست مامان ) در باراجین   ...
12 آذر 1391

یه اتفاق با حال

الینا جونم در تاریخ ٠٥/٠٥/٩١در ٥/١٤ماهگی خودش رفت دستشویی پنجشنبه خانه مامانی بودیم که مامانی گفت الینا را یاد دادم خودش میره دستشویی  و عملاً بهم نشون داد من خیلی ذوق کردم که دختر به این تمیزی دارم که با این سن کمش خودش میره دستشویی  حالا من هم خوشم آمده دیگه تو خونه مای بیبی ات  نمی کنم تند تند  میبرمت دستشویی قربانوت برم که تو اینقدر عاقلی راستی همون پنج شنبه که خانه مامانی بودیم شب که آمدم لباست را عوض کنم از دستم دررفتی لخت آمدی توی حال به بابایی می گفتی با زدن روی میز برای من آهنگ بزن تا من برقصم بابا هم شروع کرد آهنگ زدن تو هم نیم ساعت معرکه گرفتی ادا و اصول در آوردی که کلی ما را  خندوندی ...
12 آذر 1391

دومین سالی که لباس علی اصغر پوشیدی

سلام بر حسین تشنه لب ..... سلام بر غنچه خونین کربلا عزیزم در تاریخ ٣/٩/٩١  در ١٨ ماهگیت دومین سالی بود که لباس علی اصغر پوشیدی و و همراه با من و بابا و مامانی ساعت ٩ صبح رفتیم همایش شیرخوارگان حسینی  نی نی های زیادی بودند و خیلی هم شلوغ بود و با عروسک نذری  کیک و تی تابی که بهت می دادند مشغول بودی در ضمن عمه زهرا هم  محمد رضا را آورده بود که تو با محمدرضا حسابی سر گرم شدی و اصلاً من را اذیت نکردی   گل من انشالله حضرت علی اصغر (ع) حافظت باشه در ادامه مطلب عکس این روز را گذاشتم    ...
12 آذر 1391

بی تابی های الینا

امروز ٩١/٠٣/١٧ ساعت ١ ظهر ، الینای من دیشب خیلی مامان را اذیت کردی تا ساعت ٣ که نخوابیدی از همه بدتر جیغ زدنهات بود که با جیغ هر چیزی را می خواستی که اعصاب من و بابات را واقعاً خرد کرده بودی اصلاً نمی دونستیم چی می خوای و همش گریه می کردی الان من سرکارم ولی خیلی  خسته ام  و خوابم میاد تاز گی ها یاد گرفتی خیلی شبها دیر میخوابی جیغ زدنت هاتم زیاد شده که نه من و نه بابایی این را نمی پسندیم اینطوری اکثر مواقع از دست جیغ هات ما سردرد می گیریم باید یه کاری بکنم که شبها به موقع بخوابی و جیغ زدنت های کمتر بشه  امیدوارم موفق بشم. در ضمن دیروز بردیمت  عروسی ایندفعه دختر خوبی بودی اذیت نکردی . تازه بهت کلی خوش ...
13 مهر 1391

الینا جونم در ١٣.٥ ماهگی:

 دیگه چهار دست و پا نمیری خیلی خوشگل راه میری . شروع کردی به حرف زدن  یه چیزهای  میگه مثلاً : بابا - ماما - ایی - اژیژ - در ضمن خیلی شیطون شدی  کارهات خیلی بامزه و خندار شده . این ماه رفتیم عروسی اولین عروسی بود که می بردمت ولی خیلی شیطونی کردی محمدرضا پسرعمه ات یاد گرفته بهت میگه الینا کوپول و وقتی میگه ما کلی می خنمدیم آخه خیلی بامزه میگه تو هم خیلی دوست داری باهاش بازی کنی راستی نازنینم این روزها روزهای امتحاناتم روزهای سختی دارم می گذرانم هم درسهام سنگینه و هم مجبورم ساعاتی دور از تو باشم البته به شما که بد نمیگذره چون بابایی حسابی تو حیاط بازیت میده و پارک میبردت تو هم که دردری هستی حسابی بهت خوش میگذره و ...
13 مهر 1391

سرکار رفتن منو تشکر از مامانی

وقتی 6 ماهت تمام شد من باید میرفتم سرکار که تو را صبح ها میزارم خانه مامانی نانازم وقتی بزگ شدی باید خیلی از مامانیت تشکر کنی چون خیلی زحمتت را کشیده این زحمتها هم از زمان تولدت شروع شده مرسی مامانی تازه بابامهدی  هم صبح به صبح میاد بغلت می کنه میبره بالا مرسی بابامهدی   ...
9 شهريور 1391